1 / 20

خرسی که می خواست خرس باقی بماند

خرسی که می خواست خرس باقی بماند. نویسنده: یورگ اشتاینر مترجم: ناصرایرانی نقاش: یورگ مولر. درختان برگ می ريختند و غازهای وحشی رو به جنوب پرواز می کردند. سردی باد خرس را می آزرد. او يخ کرده و خسته بود. بوی برف را در هوا شنيد و به سوی غار

Download Presentation

خرسی که می خواست خرس باقی بماند

An Image/Link below is provided (as is) to download presentation Download Policy: Content on the Website is provided to you AS IS for your information and personal use and may not be sold / licensed / shared on other websites without getting consent from its author. Content is provided to you AS IS for your information and personal use only. Download presentation by click this link. While downloading, if for some reason you are not able to download a presentation, the publisher may have deleted the file from their server. During download, if you can't get a presentation, the file might be deleted by the publisher.

E N D

Presentation Transcript


  1. خرسی که می خواست خرس باقی بماند نویسنده: یورگاشتاینر مترجم: ناصرایرانی نقاش: یورگ مولر

  2. درختان برگ می ريختند و غازهای وحشی رو به جنوب پرواز می کردند. سردی باد خرس را می آزرد. او يخ کرده و خسته بود. بوی برف را در هوا شنيد و به سوی غار گرم و دلپذيرش رفت. در لانهٔ گرم خود به خوابی عميق فرو رفت. خرس ها در تمام طول زمستان می خوابند.

  3. روزی حادثه ای اتّفاق افتاد آدميانی به جنگل آمدند و با خود نقشه و دوربين و ارّه آوردند و درختان را يکی پس از ديگری بريدند. سپس ماشين و جرثقيل آوردند تا در دل جنگل کارخانه بسازند. وقتی بهار فرا رسيد، خرس از خواب بيدار شد.

  4. غار او اينک زير کارخانه بود.

  5. خرس از غار بيرون آمد، با تعجب به کارخانه زُل زد. در همين لحظه نگهبان کارخانه جلو دويد و داد زد : اوهوی، عمو! چرا آنجا بيکار ايستاده ای؟ خرس گفت : معذرت می خواهم از حضورتان، آقا ولی من يک خرسم. نگهبان داد زد : يک خرس؟ تو هيچی نيستی مگر يک کارگر تنبل و کثيف. او آن قدر عصبانیبود که خرس را برد پيش رئيس کارگزينی، خرس در نهايت ادب به رئيس کارگزينی گفت من يک خرسم، آقا. رئيس کارگزينی گفت : تو يک کارگر تنبل و کثيف هستی که بايد حمام بروی تا قيافهٔآدميزاد پيدا کنی.

  6. آن وقت خرس را پيش معاون بخش اداری برد. وقتی خرس وارد اطاق معاون بخش اداری شد. داشت تلفنی به کسی می گفت : ما اينجا يککارگر خيلی تنبل داريم که ادعا می کند خرس است؛ و او را پيش رئيس بخش اداری فرستادم. وقتیخرس وارد اطاق رئيس بخش اداری شد. گفت چه موجود کثيفی، جناب رئيس می خواهد ببيندش. ببريدش خدمت ايشان.

  7. جناب رئيس به حرف های خرس خوب گوش داد، و دست آخر گفت : جالب است! پس توخرسی، آره؟ تا وقتی ثابت نکنی که حقيقتاً خرسی من حرفت را باور نمی کنم.

  8. خرس پرسيد : ثابت کنم؟ جناب رئيس جواب داد : بله، چون من می گويم خرس های حقيقیرا فقط در باغ وحش ها و سيرک ها می توان پيدا کرد. دستور داد که خرس را با جيپ به نزديک ترينشهری ببرند که باغ وحش داشت. خود نيز با اتومبيلش همراه او رفت.

  9. خرس های باغ وحش همين که خرس غريبه را ديدند سرشان را تکان دادند و گفتند : اينخرس خرس حقيقی نيست. خرس حقيقی که سوار جيپ نمی شود. خرس حقيقی، مثل ما، درقفسزندگی می کند. خرس خشمگينانه فرياد زد : شما اشتباه می کنيد. من خرسم! من خرسم!

  10. جناب رئيس لبخند زد و گفت : تو شهر بزرگ بعدی يک سيرک هست. خرس های سيرکبسيار باهوش اند. می رويم آنجا تا تو حرفت را ثابت کنی. خرس های سيرک مدّت بسيار زيادی بهخرس غريبه چشم دوختند و بالاخره گفتند : او شبيه خرس هست ولی خرس نيست. خرس با اندوهجواب داد : نه. کوچک ترين خرس سيرک داد زد : او چيزی نيست جز يک مرد تنبل که لباسپشمی پوشيده و حمام نرفته. همه خنديدند. جناب رئيس هم خنديد. خرس بيچاره به قدری غمگينبود که نمی دانست چه بايد بکند.

  11. و هنگامی که به کارخانه برگشت، برای خرس يک لباس کار آوردند، و به او گفتند ريشت رابزن، او مثل بقيه کارگران کارت حضور و غياب را ساعت زد. نگهبان کارخانه او را پشت ماشينبزرگی برد و به او گفت که چه بايد بکند. خرس سرش را تکان داد که يعنی چشم.

  12. از آن به بعد خرس يک کارگر کارخانه بود و روز پس از روز، هفته پس از هفته، و ماه پس ازماه پشت ماشين می ايستاد و کار می کرد.

  13. برگ درختان که زرد شد، حسّ خستگی در بدن خرس شروع کرد به ريشه دواندن. هر چهبرگ ها بيشتر و شادمانه تر در باد پاييزی می رقصيدند، خرس بيشتر و بيشتر خسته می شد. همکارانش مجبور می شدند صبح ها او را از تختخوابش بيرون بکشند و چندان نگذشت که، بی آنکه دستخودش باشد، پشت ماشين به خواب می رفت. یک روز نگهبان کارخانه پيشش آمد و داد زد : تو داری به توليد کارخانه لطمه می زنی. مااينجا به کارگر تنبل بی عرضه ای مثل تو احتياج نداريم. تو اخراجی! خرس ناباورانه به او نگاه کرد و پرسيد : اخراج؟ منظورت اين است که من هر جا دلم بخواهدمی توانم بروم. نگهبان کارخانه داد زد : هيچ کس جلويت را نمی گيرد.

  14. خرس فرصت را از دست نداد. زود بقچه اش را برداشت و از کارخانه بيرون رفت. يکشب و يک روز و سپس يک روز ديگر پياده راه رفت. او از ميان برف کشان کشان به جنگل رفت.

  15. آن قدر رفت و رفت و رفت تا به يک غار رسيد. بيرون غار نشست و به خود گفت : نمی دانم چه بايدبکنم. ایکاش اين قدر خسته نبودم. او مدت بسيار درازی آنجانشست به افق خيره شد، به زوزهٔباد گوش سپرد و به برف اجازه داد که روی او ببارد و بپوشاندش.

  16. به خود گفت : حتم دارم که يک چيز خيلی مهم را فراموشکرده ام، ولی آن چيز چيست؟ چه چيز را فراموش کرده ام؟

  17. پایان

More Related